در حال کشیدن ریش. (یادداشت مؤلف) : پیادگان قاضی وی را ریش کشان به محکمه بردند. (یادداشت مؤلف) : کوسۀ کم ریش دلی داشت تنگ ریش کشان دید یکی را به جنگ. ؟
در حال کشیدن ریش. (یادداشت مؤلف) : پیادگان قاضی وی را ریش کشان به محکمه بردند. (یادداشت مؤلف) : کوسۀ کم ریش دلی داشت تنگ ریش کشان دید یکی را به جنگ. ؟
دهی از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد، واقع در 12 هزارگزی شمال باختری دورود و هزارگزی باختر راه شوسۀ دورود به بروجرد. جلگه، معتدل. دارای 243 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد، واقع در 12 هزارگزی شمال باختری دورود و هزارگزی باختر راه شوسۀ دورود به بروجرد. جلگه، معتدل. دارای 243 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
ریش گردیدن. زخمی شدن. آزردن. خستن. (یادداشت مؤلف) : وگر نی رنج خویش از خویشتن بین چو رویت ریش گشت و دست افکار. ناصرخسرو. درد به پای او درآمد و آماس کرد و ریش گشت و درد می کرد. (قصص الانبیاء ص 138). - ریش گشتن یا گردیدن دل، مجروح و زخمی شدن آن. کنایه از آزرده خاطر شدن: بنازد بر او نیز باران خویش دل مرددرویش از او گشته ریش. فردوسی. نگه کن که تا خود چه آید به پیش کزین اسب جان و دلم گشته ریش. فردوسی. همانگه بخواند ترا نزد خویش دل مادرت گردد از درد ریش. فردوسی
ریش گردیدن. زخمی شدن. آزردن. خستن. (یادداشت مؤلف) : وگر نی رنج خویش از خویشتن بین چو رویت ریش گشت و دست افکار. ناصرخسرو. درد به پای او درآمد و آماس کرد و ریش گشت و درد می کرد. (قصص الانبیاء ص 138). - ریش گشتن یا گردیدن دل، مجروح و زخمی شدن آن. کنایه از آزرده خاطر شدن: بنازد بر او نیز باران خویش دل مرددرویش از او گشته ریش. فردوسی. نگه کن که تا خود چه آید به پیش کزین اسب جان و دلم گشته ریش. فردوسی. همانگه بخواند ترا نزد خویش دل مادرت گردد از درد ریش. فردوسی
برآوردن تارهای موی صورت و برکندن آن، تشویش بیفایده کشیدن. (از ناظم الاطباء) (از امثال و حکم دهخدا) (از برهان). کنایه از رنج ومحنت بیفایده کشیدن است. (از آنندراج) : مادر به کره گفت برو بیهده مگوی تو کار خویش کن که همه ریش می کنند. سنایی. کند سفیدی مویت چو لاله بر سودا به ریش کندن از آن مولعی چوسودایی. ؟ (از آنندراج). ، افسوس خوردن. اندوه خوردن: از دست تو ریش کنده باشم صد بار اکنون بنشین تو نیز ریشی می کن. ظهوری (از آنندراج). به زیان داده ای جوانی را ریش کندن کنون ندارد سود. خان عالم (از آنندراج). ، شاید به معنی فکر بسیار کردن باشد چه در حالت فکر نیز گاهی چنین می کنند. (از آنندراج)
برآوردن تارهای موی صورت و برکندن آن، تشویش بیفایده کشیدن. (از ناظم الاطباء) (از امثال و حکم دهخدا) (از برهان). کنایه از رنج ومحنت بیفایده کشیدن است. (از آنندراج) : مادر به کره گفت برو بیهده مگوی تو کار خویش کن که همه ریش می کنند. سنایی. کند سفیدی مویت چو لاله بر سودا به ریش کندن از آن مولعی چوسودایی. ؟ (از آنندراج). ، افسوس خوردن. اندوه خوردن: از دست تو ریش کنده باشم صد بار اکنون بنشین تو نیز ریشی می کن. ظهوری (از آنندراج). به زیان داده ای جوانی را ریش کندن کنون ندارد سود. خان عالم (از آنندراج). ، شاید به معنی فکر بسیار کردن باشد چه در حالت فکر نیز گاهی چنین می کنند. (از آنندراج)
خستن. مقروح کردن. مجروح کردن. خسته کردن. زخمی کردن: شخودن، ریش کردن به ناخن. (یادداشت مؤلف). آزردن. اقراح. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). عقر. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) : یا زندم یا کندم ریش پاک یا دهدم کار یکی بر کلال. حکاک. باشد که به طلی های گرم حاجت آید چون خردل و انجیر و پودنه دشتی و ثفسیا تا ریش کند و طلی ها بپالاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرگه که فلک دل مرا ریش کند تنها فکند مرا و فردیش کند. مسعودسعد. شاه بدانی که جفا کم کنی گر دگری ریش تو مرهم کنی. نظامی. بکرد از سخنهای خاطرپریش درون دلم چون در خانه ریش. سعدی (بوستان). فراموش کردی مگر مرگ خویش که مرگ منت ناتوان کرد و ریش. سعدی (بوستان). بینندۀ دوست را مکن ریش شرمی هم از آن دو دیدۀ خویش. امیرخسرو دهلوی. - ریش کردن دل، مجروح ساختن آن. آزرده ساختن آن: سرانجام جوی از همه کار خویش به تیمار بیشی مکن دلت ریش. فردوسی. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 200). مکن تا توانی دل خلق ریش اگر می کنی می کنی بیخ خویش. (بوستان). ، به تارتار از یکدیگر جدا ساختن. (یادداشت مؤلف). - دل کرده ریش، دل مجروح. خسته دل. آزرده خاطر: سراسر بیاورد گردان خویش بدیشان نگه کرد دل کرده ریش. فردوسی. سپس راه ایران گرفتند پیش ز کردار کاوس دل کرده ریش. فردوسی. تهمتن پیاده همی رفت پیش دریده همه جامه دل کرده ریش. فردوسی
خستن. مقروح کردن. مجروح کردن. خسته کردن. زخمی کردن: شخودن، ریش کردن به ناخن. (یادداشت مؤلف). آزردن. اقراح. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). عقر. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) : یا زندم یا کندم ریش پاک یا دهدم کار یکی بر کلال. حکاک. باشد که به طلی های گرم حاجت آید چون خردل و انجیر و پودنه دشتی و ثفسیا تا ریش کند و طلی ها بپالاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرگه که فلک دل مرا ریش کند تنها فکند مرا و فردیش کند. مسعودسعد. شاه بدانی که جفا کم کنی گر دگری ریش تو مرهم کنی. نظامی. بکرد از سخنهای خاطرپریش درون دلم چون در خانه ریش. سعدی (بوستان). فراموش کردی مگر مرگ خویش که مرگ منت ناتوان کرد و ریش. سعدی (بوستان). بینندۀ دوست را مکن ریش شرمی هم از آن دو دیدۀ خویش. امیرخسرو دهلوی. - ریش کردن دل، مجروح ساختن آن. آزرده ساختن آن: سرانجام جوی از همه کار خویش به تیمار بیشی مکن دلت ریش. فردوسی. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 200). مکن تا توانی دل خلق ریش اگر می کنی می کنی بیخ خویش. (بوستان). ، به تارتار از یکدیگر جدا ساختن. (یادداشت مؤلف). - دل کرده ریش، دل مجروح. خسته دل. آزرده خاطر: سراسر بیاورد گردان خویش بدیشان نگه کرد دل کرده ریش. فردوسی. سپس راه ایران گرفتند پیش ز کردار کاوس دل کرده ریش. فردوسی. تهمتن پیاده همی رفت پیش دریده همه جامه دل کرده ریش. فردوسی
مجروح شدن. زخم شدن. (یادداشت مؤلف). انعقار. (تاج المصادر بیهقی). قرح. (از تاج المصادر بیهقی) (دهار). اعتقار: انعقار، پشت ریش شدن ستور. (منتهی الارب) : ایوب همچنان به عبادت مشغول شد و آن دردها زیاد شد از فرق تا قدم همه ریش شد. (قصص الانبیاء ص 138). به قضا سه اسب خداوندم در زیر من ریش شده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 199). خدایا دلم خون شد و دیده ریش که می بینم انعامت از گفت بیش. سعدی (بوستان چ دکتر یوسفی ص 174). ز پنجه درم پنج اگر کم شود دلت ریش سرپنجۀ غم شود. سعدی (بوستان). ، جدا شدن تارهای جامه از یکدیگر. بیرون شدن تارهایی از جامه. (یادداشت مؤلف)
مجروح شدن. زخم شدن. (یادداشت مؤلف). انعقار. (تاج المصادر بیهقی). قرح. (از تاج المصادر بیهقی) (دهار). اعتقار: انعقار، پشت ریش شدن ستور. (منتهی الارب) : ایوب همچنان به عبادت مشغول شد و آن دردها زیاد شد از فرق تا قدم همه ریش شد. (قصص الانبیاء ص 138). به قضا سه اسب خداوندم در زیر من ریش شده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 199). خدایا دلم خون شد و دیده ریش که می بینم انعامت از گفت بیش. سعدی (بوستان چ دکتر یوسفی ص 174). ز پنجه درم پنج اگر کم شود دلت ریش سرپنجۀ غم شود. سعدی (بوستان). ، جدا شدن تارهای جامه از یکدیگر. بیرون شدن تارهایی از جامه. (یادداشت مؤلف)
آنکه کوشش بیهوده می کند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). نامراد و محروم. (ناظم الاطباء) : از هر کنار مشرق عرض تجلی اش مه ریش کن برآمد و خور ریشخند شد. زلالی خوانساری (از آنندراج)
آنکه کوشش بیهوده می کند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). نامراد و محروم. (ناظم الاطباء) : از هر کنار مشرق عرض تجلی اش مه ریش کن برآمد و خور ریشخند شد. زلالی خوانساری (از آنندراج)
دشنامی است. (یادداشت مؤلف) : ای ریش کش شهابک مأبون هزار تیز در ریش آن پدر که تو هستی ورا پسر. سوزنی. ، آنان که ریش مردم را می کشند: کوسۀ کم ریش دلی داشت تنگ ریش کشان دید یکی را به جنگ گفت رخم گرچه زجاجی وش است ایمنی از ریش کشان هم خوش است. ؟ (از یادداشت مؤلف)
دشنامی است. (یادداشت مؤلف) : ای ریش کش شهابک مأبون هزار تیز در ریش آن پدر که تو هستی ورا پسر. سوزنی. ، آنان که ریش مردم را می کشند: کوسۀ کم ریش دلی داشت تنگ ریش کشان دید یکی را به جنگ گفت رخم گرچه زجاجی وش است ایمنی از ریش کشان هم خوش است. ؟ (از یادداشت مؤلف)